آمار مطالب

کل مطالب : 138
کل نظرات : 0

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 2
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 1014
بازدید سال : 3036
بازدید کلی : 86921
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : مسئول کتابخانه
تاریخ : چهار شنبه 31 شهريور 1401
نظرات

تبسم‌های جبهه» خاطرات باحال و قشنگ بچه های جبهه و جنگ نوشته حمید داودآبادی (-۱۳۴۴) کتابی است در زمینه خاطرات دفاع مقدس که

با زبانی خودمانی و مایه‌هایی از طنز نوشته شده‌است و دربردارنده خاطرات کوتاه و خواندنی نویسنده ار دوران هشت سال جنگ تحمیلی است.

داوود ابادی درباره کتاب خود در ابتدای کتاب اینت‌گونه نوشته‌است: شاید اکثر اونایی که گول خورده! و توی مطبوعات یا اصلاً توی کتاب‌های خودم،

خاطرات تلخ و شیرینم رو خونده باشن، بعضی از این خاطرات براشون تکراری باشه! بله درسته ولی ... به پیشنهاد یکی از دوستان، این کتاب رو از

دل همهٔ خاطراتم درآوردم تا تبسم‌های شیرین و شادی‌های کودکانه‌مان رو در جنگ، یک‌جا بذارم توی قاب نگاه‌تون. حالا خود دانید.

در یکی از این خاطرات می‌خوانیم: شایعه شده بود که گردان امشب رزم دارد. حسین، جیب‌خشاب و اسلحه‌اش را بالای سرش گذاشته بود.

خوشش نمی‌آمد آنها را به‌خود ببندد و بخوابد. ترجیح می‌داد کمی دیرتر به ستون نیروها برسد، ولی این یکی دوساعت راحت بخوابد.

جیب‌خشاب او از نوع سینه‌ای بود که رنگ سبزی داشت و مدل جیب‌خشاب‌های غنیمتی عراق بود. این نوع جیب‌خشاب‌ها

به جلوی سینه بسته می‌شوند که بندهای آن را از پشت گره می‌زنند. نیمه‌های شب، یکی از نمازشب خوان‌های گردان، از حسینیه آمد؛

شلوارش را که شسته و روی بند خشک شده بود، برداشت و آمد داخل اتاق. پتویش را انداخت کنار حسین تا بخوابد. شلوارش را قشنگ تا کرد

و چون بالای سر خودش جا نبود، دست بر قضا، گذاشت بالای سر حسین و بی‌خبر از همه‌جا، روی جیب‌خشاب او. ساعتی بعد، با شلیک گلوله،

نیروها برخاستند و تجهیزات بسته پایین ساختمان به‌خط شدند. هنگامی که فرمانده گردان به نیروها "بدو ... بایست" می‌داد، حسین متوجه شد چیزی جلویش تاب می‌خورد.....

تعداد بازدید از این مطلب: 171
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مسئول کتابخانه
تاریخ : چهار شنبه 30 شهريور 1401
نظرات

                                                            

 

کتاب «حاج جلال» خاطرات حاج جلال حاجی بابایی است که در ایام دفاع مقدس دو فرزند و دو دامادش برای پاسداری از میهن و انقلاب اسلامی

در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند.

حاج جلال فرد ساده‌ای‌ است و به این سبب اساس و پیرنگ کتابم را سادگی وی پی‌ریزی کرد. تم داستان من شخصیت فردِ ساده، بی‌ریا، متواضع و روستایی‌ است

که در طول هشت سال همه‌چیزش- دو پسر، همسر خواهرش، همسر دخترش- را از دست می‌دهد، این درحالی‌ است که در کودکی و جوانی

سختی‌های زیادی متحمل شده بود. وی وقتی حرف از جنگ می‌شود، چهار پسرش راهی جنگ می‌کند که دوتای آن‌ها شهید می‌شوند

و دوتای دیگر جانباز برمی‌گردند. خودش و مادرش نیز جانباز شدند.
وی بعد از شهادت همسرِ خواهرش، سرپرستی او و پنج فرزندش را برعهده می‌گیرد. این اتفاق برای دخترش نیز تکرار می‌شود

و با شهادت دامادش، سرپرستی دختر و نوه‌اش را عهده‌دار می‌شود.

پسر بزرگترش به نام ابوالقاسم تنها پنج ماه بعد از ازدواج راهی جبهه و شهید شد.

حاج جلال در تمام این مدت باید داغ‌های بر دلش را تحمل می‌کرد، همدم همسرش می‌‎بود

و سرپرست نوه‌های یتیمش می‌شد. وی همه این رنج‌ها را تحمل کرد، و گریه‌هایش را به باغ گردوی پسرش می‌برد و بعد به خانه برمی‌گشت

تعداد بازدید از این مطلب: 164
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود